لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

نی نی جون ما

بالاخره انتظار به سر اومد نی نی نازم

امروز چهارشنبه ٢٧ مهر ٩٠ مامان جونم بالاخره انتظار به سر اومد و من و بابایی امروز عصر قراره بعد از ٣٨ روز شما رو ببینیم خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم تازه مامانی من و بابایی هنوز صدای قلب کوچولوتو نشنیدیم خیلی استرس دارم مامانی خیلی زیاد تو رو خدا عصری بهمون جوش ندیدی و نی نی خوبی باشی تا سونوت منو بابایی رو خوشحال کنه
27 مهر 1390

سالگرد ازدواج من و بابایی

یکشنبه ١٣ شهریور مامانی بلا امسال ساگرد ازدواجمون با همیشه خیلی فرق میکرد از بس فکرمون مشغول شما بود که هم بابایی سخت سرما خورد بود یادش رفت گل بخره هم مامانی از بس حالت تهوع داشت نتونست کیک بخره خیلی حیف شد تازه واسه شام هم دیگه نرفتم هتل پارس  هر دو مون خیلی حالمون بد بود مامانی از دست نی نی بلاش و بابایی از جوشه نی نی بلاش   ...
11 مهر 1390

روزهای سردرگمی و انتظار

جمعه ٢٨ مرداد عصر حالم خیلی بد بود مامانی خیلی دل درد و کمر درد داشتم حالت تهوع و تپش قلب ماه رمضونه و منو بابا جونت روزه بودیم صبح  بابایی یه آقایی رو آورده بود تا در آپارتمان و رنگ کنه  عصر هم که رنگش خشک شد باباباییت در آپارتمان رو آوردیم بالا و نصب کردیم وای نی نی کمرم خیلی بد تر شد بعدافطار  بابایی رفت توی پارکینگ و کارش خیلی طول کشید منم از بس درد داشتم تصمیم گرفتم یه بی بی چک بزارم وای مامانی یه خط قرمز پررنگ و یه خط صورتی خیلی خیلی خیلی کم رنگ ظاهر شد نمی دونی چه ذوقی کردم خیلی خوشحال شدم با وجودی که خط دوم خیلی کم رنگ بود اما حس کردم مامان شدم بالاخره بابایی اومد بالا منم می دونستم اول ...
11 مهر 1390

من و بابایی داریم دیوونه میشیم اه اه

شنبه ٢٩ مرداد نی نی جونم صبح زود با بابایی با ذوق تموم رفتیم آزمایشگاه و تست بارداری دادم کلی التماس کردم تا مسئول آزمایشگاه زودتر جوابو بهمون بده اما گفت ساعت ٥/١١ ساعت ٥/١١ زنگ زدم آزمایشگاه و مسئول دیوونش بهم گفت بتا کمتر از ٢ و حامله نیستید خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد اشک گشت تو چشمام به بابات زنگ زدم و گفتم اونم خیلی ناراحت شد اما سعی کرد به من روحیه بده ساعت ١ بابایی اومد دنبالم یکدفعه موبایل مامان زنگ زد از آزمایشگاه بود بهمون گفت معذرت میخوام جواب آزمایشتون و اشتباه گفتم شده بتای شما ٨١ وای نینی خیلی عصبی شده بودم آخر حرفشم گفت معلوم نیست باردار باشید یک هفته دیگه دوباره آزمایش بدید روزهای درد کشیدن ادامه داشت فرداش رف...
11 مهر 1390

دادن خبر وجودت به مامان جون بابایی

دوشنبه ١٤ شهریور ظهر بابایی اومد دنبالم و از همون توی ماشین زنگ زد به مامان جونت و بهشون گفت مامان نوه هات دارن دو تا میشن وای مامانی خیلی مامان جونت ذوق کرد خیلی زیاد بعد هم کلی سفارش منو به باباییت کرد خیلی کیف کردم عصر مامان جون زنگ زد به موبایلم و تبریک گفت شب هم بابا بزرگت زنگ زدو تبریک گفت راستی مامانی عمو حامدتم خیلی خیلی تبریک گفت خیلی از تماسش خوشحال شدم ...
11 مهر 1390

بالاخره خودتو به ما نشون دادی ناقلا

چهار شنبه ٢ شهریور صبح خیلی زود بیدار شدیم خیلی خیلی استرس داشتیم هم من هم بابایی رفتیم آزمایشگاه و آزمایش دادم بعدشم بابایی منو رسوند سر کار بازم گفتن ساعت ٥/١١ جواب آماده میشه وای وای وای هر ثانیه اش برام یک ساعت بود مامانی طفلی بابایی سر ساعت ٥/١١ رفته بود آزمایشگاه بابایی همش بهم میگفت من مطمئنم مامان شدی ساعت ٣٥/١١ بابا بهم زنگ زد و گفت گفتم که مامان شدی هیچوقت هیچوقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم بلافاصله بابایی اومد دنبالم و رفتیم پیش دکترم داشت میرفت خارج با عحله منو دید و بهم قرص فولیک اسید داد و مولتی ویتامین ...
11 مهر 1390

بار دومی که رفتم دکتر مامانی

یکشنبه ٢٧ شهریور شب نوبت دکتر داشتم مامانی بابیتم با عجله خودشو رسوند آخه ما فکر میکردیم آقا دکتر دوباره منو سونو میکنه و ما میتونیم تو رو ببینیم مامانی نمی دونی چقدر زود زود دل منو بابایی برات تنگ میشه اما آقای دکتر سونو نکرد تازه مامانی وقتی کارت زایمان برام پر کرد بهم گفت احتمال زیاد موقع زایمان تو هم دکتر خارجه خیلی تو ذوقم خورد دعا کن مامانی دکترمون نره خارج آخه خیلی دکتر خوبیه اگه بره من چکار کنم مامانی ؟؟؟؟؟؟؟؟  
9 مهر 1390

عید فطر اولین عیدی که تو با مایی عزیزم

چهار شنبه ٩ شهریور  ظهر برای نهار مامانی دعوت بابا بزرگت بودیم رفتیم رستوران و عصر که برگشتیم بابایی مخواست به مامان بزرگیت بگه تا بابایی اومد شروع کنه مامان بزرگی فهمید و گفت آره میدونم شما نی نی دارد کلی جا خوردیم مامانی مامان بزرگی خیلی ناقلاست میگفت موقع پریود من بوده اما من داشتم نماز میخوندم ناقلا حواسش به همه جا هم بوده بعد هم به بابا بزرگیت گفتیم خیلی خیلی ذوق زد و بهمون چشم روشنی داد کلی کیف کردیم
9 مهر 1390

نی نی بلا ما رو ترسوندی

یکشنبه ٦ شهریور ساعت ١١ صبح رفتم تو شرکت دستشویی و یه لکه خون دیدم البته کم رنگ تر از خون بود خیلی ترسیدم سریع زنگ زدم به بابایی طفلی بابایی زود اومد دنبالم و رفتیم کلینیک فرهنگیان پیش دکتر داشتیم هر دومون سکته میکردیم نی نی ناقلا خانوم دکتر سه تا شیاف بهم داد و بعد استراحت مطلق وای نی نی من امشب مهمون دارم چه جوری استراحت کنم اومدیم خونه شب قراره خاله عاطفه و خاله فرنوش باین اینجا روم نشد کنسل کنم بیچاره بابایی منو خوابوند روی تخت و همه کارها رو خودش کرد البته رولت داشتیم مامانی منم رولت ها رو دیشب سرخ کرده بودم بابایی رولت ها رو بار گذاشت و برنج رو هم شست و ریخت تو پلو پز و وسیله سالاد رو هم شست خیلی زحمت کشید مامانی خیلی خجالت ک...
5 مهر 1390